پیامبران در روزگاری پا به عرصه نهادهاند که هوا سرد و دلگیر، زمین برفآلوده و تر، فضا تحملناپذیر، مردم دچار خفقان، زندگی بیمعنا، جهان بیتحرک، کاروان حیات بیمقصد، انسان بیحال، بی ارزش، بیمحتوا، بیهدف و سرگردان بوده است. آنان طبیبان دلسوز غربیند و دردهایی را درمان میکنند که پزشکان عادی و معمولی، نه میدانند چیست و نه میتوانند. آنان «حکیم خارچین» انسانها هستند و آمدهاند تا خاری را بیرون بیاورند که در زیر دل ما نهاده شده است و بینش و نگرش ما را آزرده و مجروح ساخته است.
آنان آمدهاند تا سرودی را به انسان ماتمزده و غبار گرفته بیاموزند که باید برای یافتن راه رهایی، آن را زمزمه کنند: سرودی شبیه سرود کودکان؛ با همان حالت پاک و ناب. پس بهتر این است که به جای همه آن گلها، خطاب به پیامبر نازنین خود بگوییم:
اگر نسیم نفس تو نمیبود، من چه بودم؟ خدا میداند...
برای من، ز من منتر تویی تو.
چون در حقیقت همینگونه است.
اشتراک